سوگواری با «برامس»
نویسنده: مهدی عارفیان
زمان مطالعه:6 دقیقه

سوگواری با «برامس»
مهدی عارفیان
سوگواری با «برامس»
نویسنده: مهدی عارفیان
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
نیمهشب در لسآنجلس بود که برادرم خبر فوت مادرم را به من رساند. بیماری پارکینسون در نودویک سالگی او را از پا درآورد. آن شب در مسیر واشنگتن خواب به چشمم نیامد و در تمام مدتِ پرواز، خودم را با آثار یوهانس برامس مشغول کردم. در بین همهی قطعههایی که شنیدم، «Intermezzo Opus شماره یک» اجراشده توسط رادو لاپو بود که به گریهام انداخت. خودم بارها این قطعه را با پیانو ایستاده در خانهی پدریام اجرا کرده بودم. وقتی ماجراجوییهای عاشقانهی دوران نوجوانی حالم را خراب میکرد، این موسیقی آرامشِ من بود.
شاید بپرسید چرا به برامس پناه آوردم؟ همانند شخصیت کتاب والاس استیونس، برامس برای من هم یک "آشنای تاریک" است. من زبان افرادی که برامس را خشک و خشن میدانند را نمیفهمم و توان بحث با آنها را ندارم. برای من، برامس دلسوزترین و خونگرمترین آهنگساز است. غم عمیق و درخشندهای در آثار او تنیده شده است؛ چراکه با اشتراک تاریکی درونی خودش، از تاریکی درونِ شنونده میکاهد. انگار این موسیقیست که به شنونده گوش میدهد. من هنگام مواجهه با رنج و اندوه، برامس را مشاور و معتمد مناسبی میدانم.
حرف من این نیست که از موسیقی بهعنوان تسکیندهنده استفاده شود. استفادهی ابزاری از هرگونه اثر هنری، حتی برای مدیریت احساسات، از وقار آن اثر میکاهد. فیلیپ کنیکات در کتاب جدیدش «کانترپوینت: خاطرات باخ و سوگواری» حرف دل من را گفته است. او میگوید: «ایدهی آرامش و التیامبخش بودنِ موسیقی اعصاب من را خورد میکند. این حرف کلیشهی نابغههای موسیقیست که روی دیوار تالار اُپرا حکاکی میکنند». عصر دیجیتال هم در ایجاد این کلیشه تاثیر بهسزایی داشته است. هر روزه پلیلیستهای متعددی برای فعالیتهای مختلف عرضه میشود، از بیدار شدن گرفته تا تمرکز، معاشقه و خوابیدن. کنیکات در ادامه میگوید: «موسیقی روح ما را آشکار میکند و در مقابل درد و خاطرات و نوستالژی، بیپناه رهایمان میکند». او در این کتاب از مرگ مادرش و غرق شدن در موسیقیهای باخ میگوید. موسیقی به او کمک کرد احساسات پیچیدهاش را درک کند و از نو ظهور کند.
باخ بدون شک بزرگترین یاور بشریت در مقابل پریشانیست. نسل بشر هنوز دردی را نچشیده که باخ از قبل پیشبینیاش نکرده باشد. در هفتههای گذشته من بارها به «St John Passion» گوش کردهام. همسرایی آغازین آن همزمان قدرت عظیم اتفاقات سرنوشتساز و توان ناچیز ما در مقابل آنها را منتقل میکند. آن شب در پرواز به مقصد واشنگتن، احتمالاً شنیدنِ موسیقی باخ پریشانکننده و دردناک بود. ولی با موسیقی برامس، همهچیز از چندین لایه تامل و تفکر میگذرد. او شاعر بزرگ احساسهای بینام، مبهم و پیچیده است؛ ما را در محاصرهی احساساتی چون اضطراب، اشتیاق فراگیر، ناامیدی مبهوتکننده، خشم حبسشده، شادی پر از طعنه، لبخند همراه با گریه و خستگی لذتبخشِ افسردگی عمیق قرار میدهد.
در دنیای او، همیشه زمان از کف رفته و دیر شده است؛ نور جا به تاریکی میدهد، سایهها برمیخیزند و سکوت دنیا را فرا میگیرد. برامس با تنهایی و دیر رسیدن رابطهی عمیقی دارد. صفتهای «پاییزی» و «سوگوار» بارها در توصیف او استفاده شدهاند. پژوهشگران بارها تلاش کردهاند تا افسوس برامس را با واژههای بیوگرافیک، فلسفی، اجتماعی و سیاسی توصیف کنند. او مردی خودکفا بود که هرگز ازدواج نکرد و برای تنهاییاش ارزش قائل بود. نسل او شاهد تغییر غیر قابلبازگشت طبیعت در عصر بخار و سرعت بود. برینکمن در کتابش ادعا میکند که برامس به این مسئله که در تاریخ موسیقی دیر رسیده است، آگاه بود. او در پایان موجی بود که با باخ شروع شد و با هایدن، موتزارت، بتهوون و شوبرت به اوج رسید. پس از او سیل موسیقی قرن بیستم با آثار جوان و تندخوی مالر و اشتراوس فرا رسید.
درست نیست که برامس را بهعنوان آهنگسازی نوستالژیک با نگاهی به گذشته بشناسیم؛ حداقل نه نوستالژیای که ما میشناسیم. نیکول گرایمز در کتاب ژرفنگرش «موسیقی سوگوار برامس» به مفهوم نوستالژی تأملی میپردازد. برخلاف نوستالژی احیاگر که بازگشت به خانه را تصور میکند، نوستالژی تأملی بازگشت را مشتاقانه و با کنایههای فراوان به تأخیر میاندازد. نوستالژی تأملی به طبیعت ضد و نقیض احساس دلتنگی و تعلق انسان میپردازد و از مغایرتهای دنیای مدرنیته فرار نمیکند. نوستالژی احیاگر بهسوی عکسالعملگرایی سوق دارد در حالیکه نوستالژی تأملی کاملاً مدرن است. برامس نیز بدون شک مدرن است. موسیقی «117 Opus» شماره یک با لالاییای پاک، ساده و اندوهناک شروع میشود که سپس جایش را به آرپژی بم و دلشورهآور میدهد. لالایی که باز میگردد، موسیقی آراسته و پراکنده شده و از واقعیت فاصله میگیرد. قبل از ریتم پایانی، موسیقی مکثی میکند انگار در سکوت به خود میلرزد.
این تصور که برامس افراطیست، چیز جدیدی نیست. در سال ۱۹۹۳، آرنولد شونبرگ در سخنرانیاش با عنوان «برامس: پیشرو» از تاثیر تکنیکهای رشدیافته و ظریف پیشینیانِ برامس بر روشهای مدرن وی صحبت کرد. در موسیقی برامس گاهی تمام صداهای گامها به نخی بند است. این پدیده در آخرین قطعههای پیانوی او بسیار معمول است و انگار که درهای عمیق و تاریک زیر سطح آرام موسیقی وجود دارد. این حس ناپایداری، با بیاعتمادی برامس به ادیان و دیدگاه هستیگرایانهی او به بشریت، همخوانی دارد. او به همان سوالاتی پرداخت که نیچه و شوپنهاور را درگیر کرده بود، اما لزوماً پاسخ آنها به این سوالات را قبول نداشت.
اما طبیعتِ پیشروی برامس بدون محدودیت نبود. او پایبند به شاخههایی از فلسفهی آرمانگرای آلمانی بود که فرهنگ پروتستانی را ارج مینهاد اما عموماً برای هنرمندان جوان ارزشی نداشت. حتی مادر من که مسیحی ارتدوکس یونانی بود و موسیقی مدرنی که در مرکز توجه من بهعنوان منتقد قرار دارد را قبول نداشت، برامس را افراطی نمیدانست. مادرم بیشتر از موسیقی قرنهای ۱۸ و ۱۹ لذت میبرد، با اینکه گاهی نگاهی به قطعههایی همچون «Quartet for the end of time» هم میانداخت. موسیقی کلاسیک وینی با پختگی و پرآوازیاش دنیای او بود. در مرکز همهچیز هم موتزارت قرار داشت مخصوصاً وقتی توسط نوازنده محبوبش رودلف سرکین اجرا میشد. یکی از بهترین خاطرات مادرم این بود که قبل از یک کنسرت، آقای سرکین اتفاقی با او سوار آسانسور شده بود.
کودکی مادرم سخت و پر از مشکلات مالی و خانوادگی بود. دانشآموزی باهوشی با استعداد هنری بود که در نهایت دانشمند شد. واضح بود که گرایش من به موسیقی، هنر و نویسندگی شوق زیادی در او ایجاد کرد. خودش در کودکی از تجربههای موردعلاقهاش محروم بود، اما زندگی ایدئالی برای من و برادرم فراهم کرد. کشوهای اتاقم پر بود از نقاشیهای وینی پو که به قشنگی نقاشیهای کتابها بودند. کریسمسها ما علاوهبر یک درخت بزرگ، چهار درخت کوچک با هدیههای دستساز هم داشتیم. دورهی نوجوانی که رسید، من از پسری خوشبرخورد به کابوسی اعصابخوردکن تبدیل شدم و دائم مشغول بههمزدن آرامش خانه بودم. تصادفم حین مستی که من را تا لب مرگ برد، تمام وجود مادرم را لرزاند، ولی زندگی من حتی در این دوره نیز به عشق به موسیقی و ادبیاتی که از او به ارث بردم وابسته بود. ناگفته نماند که در بزرگسالی تمام تلاشم را کردم تا آزارهایم را جبران کنم.
کریسمس سال پیش، چند هفتهای پیش مادرم بودم. او روزهایش را روی کاناپهی راحتیاش میگذراند. یکی از درختهای کوچکش کنارش بود. روز کریسمس، موسیقیهای محبوبش از موتزارت و برامس را برایش پخش کردم. چشمهایش میدرخشید و لبخندی بر لب داشت. میخواست چیزی بگوید ولی آن اواخر توانش را نداشت. پس در کنار هم به برامس گوش کردیم و برامس هم موسیقی زندگی ما را شنید.

مهدی عارفیان
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.